نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دیدی که بهار بی تو سرد است

دیدی که بهار بی تو سرد است
پاییز تر از خزان زرد است

آن شب دل من شکسته تر شد
دیگر همه چیز رنگ درد است

دیگر همه جا سکوت دلگیر
دست و دل من اسیر زنجیر

ا
ی روح پر از
ترانه من
خاموش ترین بهانه را گیر

دیگر نروم به سوی مستی
حظی نبرم ز می پرستی

ای آن که نداری خبر از من
سرچشمه ی هر غمم تو هستی

دیگر به بهار خنده ام نیست
باران صفا دهنده ام نیست

ای آن که دلم اسیر عشقت
بر بام دلت؛ پرنده ام نیست؟

شعرم همگی سرود درد است
گفتم که بهار بی تو سرد است

گفتم که بهار بی تو دیگر
پاییز تر از خزان زرد است

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 17:49 | |







من

من به دنبال کسی می گردم که دلش چون یاس است

چشم هایش به صفای گل سرخ

دستهایش پلی از احساس است

من به دنبال کسی می گردم که سرانجام نگاهش آبیست

سینه اش داغ شقایق دارد

آسمان دل او مهتابیست

من به دنبال کسی می گردم در قنوت چشم های غم زده

در حریر خاطرات کودکی

در سکوتی سربی ماتم زده

من دنبال کسی می گردم در غروب غربت آینه ها

درطلسم غصه های شاپرک

در تمام عقده ها و کینه ها

من به دنبال کسی می گردم عاشق بال کبوتر باشد

دستهای او چنان پروانه ای

روی گلهای معطر باشد

من به دنبال کسی می گردم موج در دریای عمرش بی قرار

اشکها در چشم او چون آینه

عشق او تنها عبور از انتظار

[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 13:37 | |







سنگ گور

 

 

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:57 | |







موریانه غم

خنده ی شیرین من ،‌ ریا و فریب است
در دل من موج می زند غم دیرین
چهره ی شادان من ثبات ندارد
داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین
اینه ی چشم های خویش بنازم
کز غم من پیش خلق ، راز نگوید
هر چه در او خیره تر نگاه بدوزی
با تو به جز حالت تو باز نگوید
زان همه دردی که پاره کردم دلم را
خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست
غنچه ی نشکفته ام که پای صبا را
بر دل صد چک من توان گذر نیست
آه شما دوستان کوردل من
دیده ی ظاهر شناس خویش ببندید
سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید
رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید
دست بردارید ، از سرم که در این شهر
کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست
در دل من این چنین عمیق نکاوید
زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست
من بت چوبین کهنه معبد عشقم
جسم مرا موریانه خورد و خراشید
دست ازین پیکر تباه بدارید
قالب پوسیده را به خاک مپاشید


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:46 | |







جای پا

 

در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر می کشم خروش که : این جای پای اوست
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن

 

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:42 | |







اغوش رنجها

 

وه !‌ که یک اهل دل نمی یابم
که به او شرح حال خود گویم
محرمی کو که ،‌ یک نفس ، با او
قصه ی پر ملال خود گویم ؟
هر چه سوی گذشته می نگرم
جز غم و رنج حاصلم نبود
چون به اینده چشم می دوزم
جز سیاهی مقابلم نبود
غمگساران محبتی !‌ که دگر
غم ز تن طاقت و توانم برد
طاقت و تاب و صبر و آرامش
همگی هیچ نیمه جانم برد
گاه گویم که : سر به کوه نهم
سیل آسا خروش بردارم
رشده ی عمر و زندگی ببرم
بار محنت ز دوش بردارم
کودکانم میان خاطره ها
پیش ایند و در برم گیرند
دست القت به گردنم بندند
بوسه ی مهر از سرم گیرند
پسرانم شکسته دل ،‌پرسند
کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟
که ز پستان مهر ، شیر نهد
بر لب شیرخوار خواهر ما ؟
کودکان عزیز و دلبندم
زندگانی مراست بار گران
لیک با منتش به دوش کشم
که نیفتد به شانه ی دگران

 

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:31 | |







رفیـق

من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:26 | |







سیمین

مرا زین چهره ی خندان مبینید
که دل در سینه ام دریای خون است
به کس این چشم پر نازم نگوید
که حال این دل غمدیده چون است
اگر هر شب میان بزم خوبان
به سان مه میان اخترانم
به گاه جلو و پکوبی و ناز
اگر رشک آفرین دیگرانم
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف
چو دست من ،‌ گل مریم ندارد
اگر این ناخن رنگین و زیبا
ز مرجان دلفریبی کم ندارد
اگر این سینه ی مرمرتراشم
به گوهرهای خود قیمت فزوده
اگر این پیکر سیمین پر موج
به روی پرنیان بستر ، غنوده
اگر بالای زیبای بلندم
به بالا پوش خز ، بس دلفریب است
میان سینه ی تنگم ، دلی هست
که از هر گونه شادی بی نصیب است
مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن
نه آزادی نه استقلال دارم
مرا این عیش ، از اندوه خلق است
ولی آوخ زبانی لال دارم
نه تنها مرکب و کاخ توانگر
میان دیگران ممتاز باید
زن اشراف هم ملک است و این ملک
ظریف و دلکش و طناز باید
مرا خواهد اگر همبستر من
دمادم با تجمل آشناتر
مپندار ای زن عامی مپندار
مرا از مرکب او پربهاتر
چه حاصل زین همه سرهای حرمت
که پیش پای کبر من گذارند ؟
که او فردا گرم از خود براند
مرا پاس پشیزی هم ندارند
لبم را بسته اند اندیشه ام نیست
که زرین قفل او یا آهنین است
نگوید مرغک افتاده در دام
که بند پای من ، ابریشمین است
مرا حسرت به بخت آن زن اید
که مردی رنجبر همبستر اوست
چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست
که همکار و شریک و همسر اوست
تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه
چراغی هم به راه من فراگیر
نیم بیگانه ، من هم دردمندم
دمی هم دست لرزان مرا گیر


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:14 | |







ایام وصال

نیمه شب آواره وبی حس وحال
 در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دوسالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت وبرنگشت

دل بیاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهم وسربسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود

امد وهم آشیان شد با من او
همنشین وهم زبان شد بامن
خسته جان بودم که جان شد با من او
نا توان بوداو توان شد با من

دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دل بستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پا بر جاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو زورق وان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سر گردان شده

گفت:
گفت در عشقت وفا دارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمَارم بدان

با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل وهوش

در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر او جز کس در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره افاق بود
در نجابت در نکوهی پاک بود

روز گار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت


آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت ورنج فراوان بود وبس

یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون وعاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد وپیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
از این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلداری دگر عهد بست

با که گویم او که هم خون منست
خصم جان و تشنه خون منست

بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست ومخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا دل پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخرین یک باز از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل نبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود؟
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هرکس است
باش با او یاد تو ما را بس است


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:28 | |







کفــرنامــه

 

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان میشدی از قصه خلقت از اینجا ازآنجا بودنت

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیرآیی لباس فقر به تن داری
برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان فرو ریزی
زمین وآسمانت را کفر می گویی!
نمی گویی؟؟؟

خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان درپی روزی
زپیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست وزبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین وآسمانت را کفر می گویی!
نمی گویی؟؟

 

خداوندا!
اگر در ظهر گرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
وقدری آن طرف تر کاخ های مرمری بینی
واعصابت برای سکه ای این سو ان سو در روان باشد
وشاید هم هر رهگذر از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی!
نمی گویی؟؟

خدایا خالقا!
بس کن جنایت را توظلمت را
توخود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی

خداوندا!
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچو من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی

دگر فریادها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمیبخشد
در گر جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوایی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه غم چنگ صدها ناله می کوبد
اگر فریادهایی از دل دیوانه بر خیزد
برای نامردی های دل باشد

خداوندا!
گنبد صیاد یعنی چه؟؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه؟
اگر عدلست این!پس ظلمت ناهنجار یعنی چه؟

به حدی درد تنهایی دلم را رنج میدارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد وبر گویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست

شما ای مولویانی که می گویید خدا هست
وبرای او صفتهای توانا هم روا دارید
بگویید تا بفهمم!
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید؟
چرا اون این چنین کور و کر ولال است؟
وشاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
ویا شاید دگر پر گشته است آن طاقت وصبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده می گویم؟
خدا هرگز نمی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک وگرس وبنگ می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است
خدا پوچ است
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است

شب است وماه می رقصد
ستاره نقره می پاشد
وگنجشک از لبان شهوت آلود زنبق بوسه می گیرد
 
من اما سر وخاموشم
 من اما در سکوت خلوتم اهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی!!
عجب بی پره امشب من سخن گفتم

خداوندا!!
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه
چرا من رو سیه باشم؟
چرا غلاده تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا!!
تو در قران جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم که نامردان به از مردان
زخون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا!!
بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرمایید
تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد
ولی من با دوچشم خویش تن دیدم
پدر با نو رسته خویش گرم می گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدمها در بستر فحشا می لغزد
پس قولت؟؟

اگر مردانگی اینست
به نامردی نامردان قسم
نامرد اگر دستی به قرانت بیالایم
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این شهر پر از ادمهاست
پس چرا این همه دل ها تنهاست؟؟

کارو


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:13 | |







مـن آن بــی گانه درویــشم قلنــدر وار مــی گردم

متــاع عاشــقی دارم بــی دلـدار مــی گردم    

لبـاس فقــر مــی پوشــم شـراب تلــخ مــی نوشم

سخــن مسـتانه مــی گویم ولــی هشیــار مــی گردم

برای خــاطر یک گــل به دور خــارمــی گردم


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:47 | |







رســــــــــم زمونــه

چــه رسـم جالبیـسـت

محـبتـت را میگـذارنـد پــای.............. احـتیـاجـــت

صـداقتـت را میـگذارنـد پـای..............ســادگیــت

سکـوتـت را میـگذارنـد پـای..............نفـهمیــد

نـگرانـیـت را میـگذارنـد پای..............تنـهایـیــت

وفـاداریـد را میـگذارنـد پـای...............بـی کسیــت

وآنقـدر تکــرار میـکننـد کــه بـاورت میـشود

                                      تـنهایـــی
                           بـی کســـی
               
ومحتـــاج


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 15:3 | |







سکوت چون بلور


قفس دارانغرورم را شکستن

دل دائم صبورم را شکستن

××××××××
مرا از خلوتم بیرون کشیدن

سکوت چون بلورم راشکستن

××××××××
   به جرم پابه بای عشق رفتن

پروبال عبورم را شکستن
 ××××××××
تمنای نگاهم را نخواندن

    چه بی باورحضورم راشکستن


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 17:24 | |







دهقان وارباب

دهقان پير ، با ناله می گفت : ارباب ! آخر درد من يکی دوتا که نيست ، با وجود اين همه بدبختی ، نمي دانم خدا چرا با من لج کرده وچشم تنها دخترم را « چپ » آفريده است ؟! دخترم همه چیز را دو تا می بيند !

ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است نان مرا زهر مار مي کنی ! مگر کور بودی ، نديدی که چشم دختر من هم «چپ» است ؟!

گفت چرا ارباب ديدم ....اما....  چيزی که هست ، دختر شما همه ی اين خوشبختی ها را " دوتا "  می بيند ....ولی دختر من ، اين همه بدبختی ها را ....


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 11:58 | |







بانو

به چه چیز دل بسته ای؟
من چه دارم جز هیچ
قامتم ترکیده وکوتاه
چهره ام را چه بگویم...
بگذر
بانو,تو به که دل بسته ای
که میان من وتو فاصله هاست
تو درون تنگ اندیشه من جا نشوی
ماهی قرمز وزیبای من
تو خیالت واهیست
که میان من وتو دیوارهاست...


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:56 | |







قصــــــــــــــه تنهایـــــــــــی

دیر گاهیست که تنها شده ام
                                 قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم منست
                                  بازهم قسمت غمها شده ام 
دگر آیینه زمن بی خبرست
                                   که اسیر شب یلدا شده ام
منکه بیتاب شقایق بودم
                                   همدم سردی یخها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
                                   تا نبینم که چه تنها شده ام



                              

                                                                     


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:21 | |







رویا

رويا


 

باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

                                                                                                                            

[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:31 | |







 

اسیر

 

تو را مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

تويي آن آسمالن صاف و روشن

من اين كنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره

نگاه حسرتم حيران به رويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خاموش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد به رويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد به سويم

اگر اي آسمان خواهم كه يك روز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:38 | |







رازمن

هيچ جز حسرت نباشد كار من 

بخت بد بيگانه اي شد يار من

                                

بي گنه زنجير بر پايم زدند

واي از اين زندان محنت بار من

واي از اين چشمي كه مي كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در مينهد تا بشنود

شايد آن گمگشته آواز مرا

گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بي سبب پنهان مكن اين راز را

درد گنگي در نگاهت خفته است

گاه مي نالد به نزد ديگران

كو دگر آن دختر ديروز نيست

آه آن خندان لب شاداب من

اين زن افسرده مرموز نيست

گاه ميكوشد كه با جادوي عشق

ره به قلبم برده افسونم كند

گاه مي خواهد كه با فرياد خشم

زين حصار راز بيرونم كند

گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونكار تو ؟

ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم

نيست پيدا بر لب تبدار تو

من پريشان ديده مي دوزم بر او

بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست

خود نميدانم كه اندوهم ز چيست

زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست

همزباني نيست تا برگويمش

راز اين اندوه وحشتبار خويش

بيگمان هرگز كسي چون من نكرد

خويشتن را مايه آزار خويش

از منست اين غم كه بر جان منست

ديگر اين خود كرده را تدبير نيست

پاي در زنجير مي نالم كه هيچ

الفتم با حلقه زنجير نيست

آه اينست آنچه مي جستي به شوق

راز من راز ني ديوانه خو

راز موجودي كه در فكرش نبود

ذره اي سوداي نام و آبرو

راز موجودي كه ديگر هيچ نيست

جز وجودي نفرت آور بهر تو

آه نيست آنچه رنجم ميدهد

ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو

"فروغ"

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:25 | |







نان را از من بگیر، اگر می خواهی

هوا را از من بگیر اما خنده ات را نه

 

 

گل سرخ را از من مگیر،

سوسنی را که می کاری،

آبی را که به نا گاه

در شادی تو سرریز می کند

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می زاید

 

از پس نبردی سخت باز می گردم

با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی،

اما خنده ات که رها می شود

و پروازکنان در آسمان مرا می جوید

تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید

 

و عشق من، خنده تو

در تاریک ترین لحظه ها می شکفد

و اگر دیدی ، به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاریست

بخند، زیرا خنده تو

برای دستان من

شمشیری است آخته

 

خنده تو، در پائیز

در کناره دریا

موج کف آلوده اش را

باید بر افرازد،

و در بهاران ،
عشق من

خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم،

گل آبی،گل سرخ

کشورم که مرا می خواند

 

بخند بر شب

بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ

 

خیابان های جزیره، بر این پسر بچه کمرو

که دوستت دارد،

اما آن گاه که چشم می گشایم و می بندم،

آن گاه که پاهایم می روند و باز می گردند،

نان را، هوا را،

روشنی را، بهار را،

از من بگیر

 

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:39 | |







دنیای من پر از دستهاییست که

خسته نمیشوند از نگه داشتن نقاب ها

دنیای من پر است از آدمهایی که

فقط فعلهایی را صرف میکنند که

برایشان صرف دارد

دهانم پراز حرف است

ولی با دهان پر نمیشود که حرف زد


----------
من اگر پیامبر بودم

رسالتم شادمانی

بشارتم ازادی

معجزه ام خنداندن کودکان

نه از جهنمی میترساندم

نه به بهشتی وعده میدادم

تنها می آموختم

اندیشیدن را

انسان بودن را...


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:29 | |







قشنگترین دیالوگ دنیا اونجا بود که

پدرژوپیتو به پینوکیوگفت

 پینوکیو چوبی بمان

  آدما سنگی اند

                 دنیایشان قشنگ نیست...


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 22:24 | |







رسم روزگار

زمستانی سرد...
کلاغ غذا نداشت تا جوجه هایش را سیر کند
گوشت خود را میکند وبه جوجه هایش میداد
زمستان تمام شد...
کلاغ مرد اما جوجه هایش نجات پیدا کردندوگفتند:
خوب شد مرد,راحت شدیم از این غذای تکراری
آری,اینست واقعیت تلخ روزگار...


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 22:1 | |







      گمشده نسل امروز ما 
                               
                           اعتمــــادســـــت نه اعتـــــقاد...


      افسوس که نه بر اعتمادشان اعتقادست
                               
                                         ونه براعتقادشـــان اعتمــــــاد!


 
                 «درروزگــاری کـه لبخنــــد آدمهـابه خاطــر شکســت توســت,برخیـــز تا بگـــرینــد»


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 21:20 | |







فقیر به دنبال آسایش ثروتمند وثروتمند به دنبال آرامش زندگی فقیر

کودک به دنبال آزادی بزرگتروبزرگتر به دنبال سادگی کودک

پیر به دنبال قدرت جوان وجوان در پی تجربه پیر

آنان که رفته اند در آرزوی برگشت وآنان که مانده اند در رویای رفتن

 خدایا کدامین پل در کجای جهان شکسته است؟
                                            
                                                که هیچ کس به  آرزویش نمیرسد...


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 18:33 | |









تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com
            
تنها در میان تن ها... چه عاشقانه مانده ام
             در بیهودگی انتظار به تو پیوستن... چه بی صبرانه مانده ام

                  چه خوانا دوریت را...بر سردر خانه نوشته اند
                   ومن در نخواندن  آن... چه پا فشارانه مانده ام

                 چه بسیارست دوری ها...فراموش کردن هاوگسستن ها
                    ومن در این هم همه...چه صادقانه مانده ام


                       رفیقان همه ...با نا رفیقی خودرفیقند
                       من هنوزم با انها... چه رفیقانه مانده ام


                     خاستگاه من کجاست که من...انجا قنودن خواهم                 
                       من در پیمودن راه...چه عاجزانه مانده ام


                     تنهادر میان تن ها...چه عاشقانه مانده ام                       

عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:49 | |







من هنوزتو را دارم... گاهي كه دلم به اندازه ي تمام غروبها مي گيرد چشمهايم را فراموش مي كنم اما دريغ كه گريه ي دستانم نيز مرا به تو نمي رساند من ازتراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد و يا كابوسهاي شبانه ام رانمي داند با اين همه ، نازنين ، اين تمام واقعه نيست از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است من هنــوز تورا دارم....

نوشته شده توسط "سحــــــــر" عزیزعكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 15:4 | |







                                                      من مترسک وکلاغ ها
                                

 مترسک ناز می کند                                                      

                         

              کلاغ ها فریاد می زنند

                                                    
                               
 ومن سکوت میکنم

                                                                                 
                                              این مزرعه ی زندگی من است


                                                                 خشک و بی نشان


                                         

                                   عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com



 

 

 

                                           

 

 

 

                               

                                                                                    

                                                                                 

 

                                                                                                                        



 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 13:37 | |







اگر كلمه دوستت دارم قیام علیه بندهای میان من و توست اگر كلمه دوستت دارم نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست اگر كلمه دوستت دارم راضی كننده و تسكین دهنده قلبهاست اگر كلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست اگر كلمه دوستت دارم نشانگر اشتیاق راستین من نسبت به توست اگر كلمه دوستت دارم كلید زندان من و توست پس با تمام وجود فریاد میزنم دنیای زیبای من دوستت دارم


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:53 | |







ئه وه ی وه کوو شه کر بوت ده تو یته وه

به سه رت دا ده گریه و ده بووریته وه

به ده ر کردنیش له کولت نابیته وه

گه ر هات و له توی باش تر ده ست که وت

بیانووی چاره نووس ده کات به ریکه وت

خوت وا لی دوور ده کاته وه

بو مه یته که شت نا گریته وه

 

" ماموستا وفایی "

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:41 | |








[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:35 | |







نشانی از تو ندارم اما نشــــــــانی ام را برایت میــنویـــسم:

در عصـــــر انتظار به حوالـــــــــی بی کســــــی ام قدم بگذار

خیابان غربـــــــــــــت را پیــــــــدا کن به کوچــــــــه های تنـــــــــهایی ام وارد شــــــــــو

کلبـــــــــــــــــــــــــه ی غریــــــــــبی ام را پیــــــــــــــــــــــدا کن

کنــــــــــار بیـــــــــد مجنون خزان زده وکنـــــــــــــار مــــــــــــــرداب ارزوهـــــــــــای رنگی ام به سراغ بغــــــــــــــــــــض خیــــــــــــــس پنجـــــــــــره برو

می یــــــــابی که همیشه در انتظار تو مــــــــــــانده ومیــــــــــــمانم...


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:27 | |







گوشهایـت را کر کن وچشمانت را کور اما بگذار همچنان عشـــــــــق

برایت آبی, زندگــــــــــــی سبز,دوســــــــــت داشتن قرمز وتنــــــــــفر زرد
بماند

امانگذار دیگران با نفرتشان عشـــــــــق را در پیشگاه تو سیاه

زندگــــــــــــی را خاکستری,دوســــــــــت داشتن را بی رنگ و

تنـــــــــــفررا سفید جلوه دهند

بگذار نبینی نشنوی ولی به اعتقادات همچنان پایدار باشی
 

                                                                             همچنان...


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:3 | |







بودنم را هیچ کس باورنداشت,هیچ کس کاری به کار من نداشت

بنویسید بعد مرگم روی سنگ قبرم

باخطوطی نرم وزیبا وقشنگ

آنکه خوابیدست در این گور سرد

بودنش را هیچ کس باور نداشت...

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 15:46 | |







عکس

عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 15:18 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد